شاینا شاینا ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

شاینا احمدلو

6 ماهگی

دخمل گلم تو شش ماهگی مامان رفت سرکار تو عشقم از صبح تا ظهر تو خونه تنها بودی عزیزم تازه مامان بزرگ اینا هم رفتن تهران و واسه همین تو پیش خاله مامیتا بودی خاله کتی و پارمیس هم دو هفته ای اومدن پیش ما و یه شب رفتیم شهر بازی     دخملم تو شش ماهگی بابا رو میگفتی عزیزم خیلی باهوشی خانم       تازه روز جهانی کودکم بود یه عالمه عکس داریم عکاسام با دختر خاله وقتی اومده بود منو قشم نگه داره عاشق اسباب بازی هات هستی   سوار ماشینتم شدی و هی دکمه هاش رومیزنی و ذوق میکنی   روز جهانی کودک رفتیم پارک همه عکاسا داشتن ازت عکس میگرفتم و بقیه هم کنجکاو شدن اومدن ببینن چه خبر مام...
28 مرداد 1392

دایره کلمات

بذار از پیشرفتت در مورد سخنوریتون بگم که چه کلماتی رو با اون صدای شیرینت ادا میکنی   بابا مامان دده عم = عمه امو= عمو دپ دپ = کفش ( من واقعا موندم این کلمه رو چجوری کشف کردی و از کجا آوردی ) در = در بیار کیه چیه بابا رف = بابا رفت نیس = نیست نی نی لالا نه بب = بله  ایا = بیا آب این بع بعی  دس به به نام نام ( این کلمه جادویی رو از بابک پسر پسرعمه بابایی یاد گرفتی ) داب داب = تاب تاب جوجو  زی زی  د= کثیف هاپو صدای جوجو و هاپو و گاو و بع بعی هم بلده خیلی کلمات دیگه هم میگی که من الان حضور ذهن ندارم گلم اگه یادم افتاد میام ویرایش میکنم تازگیا هر چی بهت میگم ت...
26 مرداد 1392

بستنی

یادته گفته بودم هیچ شیرینی رو دوست نداری کشفیدم که قند رو دوست داری و فقط قند رو میخوری   بازم یادته گفتم هیچ بستنی دوست نداری بازم کشفیدیم که بعله شما بستنی فروتاره آلو جنگلی رو دوست داری میدونی چرا ؟؟ چون ترشه و شوره !!!!!!!!!!!!!! بعله همچین دخملی دارم من ولی چشمتون روز بد نبینه که شما چه کردی با این بستنی راضی نمیشدی که به من بدی همه جای خونه رو بستنی کردی میز تلویزیونم که محل اصلی شماست پدرش رو در آوردی با چه سختی من تمیزش کردم تازه اون موقع بود که گفتم خوبه که بستنی دوست نداری ...
26 مرداد 1392

شیرین کاری

یعنی هر دقیقه که از شما غافل بشیم میری و یه دسته گلی به آب میدی و یا یه شیرین کاری شیرین شیرین انجام میدی تازگیا یاد گرفتی در کمد دیواری و کمد اسباب بازیات رو باز میکنی یعنی من موندم چجوری تلاش میکنی بعدشم میای دست ما رو میگیری و میبری تو اتاقت اول میگی برق رو روشن کن بعد منو بغل کن بذار خودم یه نگاه اساسی به اسباب بازیا بندازم بعدم انتخاب میکنی و میگی این و وقتی که دستت کلی ذوق میکنی ولی این مسئله خیلی دووم نداره چون سریع دلت یه چیز دیگه میخواد بعضی روزها دیگه کلافه میشم ولی چه کنم یه بار که از خستگی همه اسباب بازیا رو گذاشتم جلوت ولی تو ناراحت شدی که چرا اینکار رو کردم و شما میخوای خودت قدرت انتخاب داشته باشی بعلههههههههههه و منم مجبور شدم...
26 مرداد 1392

مهندس

چند روزه یاد گرفتی این روروک بیجاره و اون آقا گاوه رو برعکس میکنی و میری روش یا با چرخها و چراغاش بازی میکنی و هی باهاش بالا و پایینش میکنی میخوای  مهندسیش کنی مهندس من     اینجا هم داری درخواست میکنی کمکت کنم البته به نحوه خودت ( زبون تو بکن تو دختر بده عیبه )   ...
26 مرداد 1392

حاج خانم

دخمل مامان شما عاشق عینک هستی میدونی که فکر میکنم صد دفعه فقط تو این وبلاگت گفتم یعنی به عینک هیچ کس رحم نمیکنی بخصوص عینک مامانی و عینک آقاجون هر وقت آقاجون میاد از ترس شما باید عینک و خودکارش رو سریع قایم کنه ولی اینقدر دوست داشتنی هستی بعضی اوقات به ذوق بغل کردن سریع شما یادمون میره عینکامون رو قایم کنیم و شما هم سریع سوء استفاده میکنی عشقم ولی یه بار خواستی عینک آقاجونی رو بزنی شدی عین حاج خانمای کپل الهی قربونت بشم که ایشالله حاج خانم بشی عسیسممممممممممممممممممم البته با حاج آقاتون ( الهی که قند تو دلم آب شد )     حاج خانم من الهی فدای تو لباس کثیفت که در حالت قشنگی آقاجونی هم داشت همکاری میکرد شما رو ثابت نگه داریم ...
26 مرداد 1392

سفره خونه

عزیزم با دوستت آراد تصمیم گرفتیم بریم سفره خونه ولی چشمتون روز بد نبینه عزیزم اینقدر شما اونجا دوییدی و که خدا میدونه حالا ایناش به کنار همش میخواستی دستت رو بکنی توی آب نمای وسط سفره خونه و ما باید جلوی شما رو میگرفتیم از یه طرفی هم همه کسایی که اومده بودن سفره خونه میخواستن شما رو بغل کنن و شما هم طبق معمول با روابط عمومی بالایی که داری ( کلی تعریفیدم   ) میرفتی و پیششون و باهاش حرف میزدی و همه میگفتن خانم شما از دست این کوچولو چی میکشی ولی مامانی گفت تازه الان معنی زندگی رو فهمیدم ( بازم کلی تعریفیدم )  خلاصه بگم خستمون کردی !!!!!!!!!!!!!!! بریم ادامه مطلب اصلا طاقت نشستن نداری که شمامیخواستیم یه عکس بگیریم ما رو ناک...
14 مرداد 1392

افطاری

شاینا خانم تو ماه رمضون امسال ما خیلی افطاری رفتیم خیلی هم افطاری شما دادی و بایدبگم که اینقدر شما تو مهمونایی افطاری خانم بودی که هر چی مامانی بگه کم گفته هر چی بگم واقعا کم گفتم اینقدرم مهمون نواز بودی و همه اسباب بازیات رو به همه میدادی وقتی هم میرفتیم مهمونی اگه کسی بهت اسباب بازی نمیداد شما اصلا گله نمیکردی ولی یکم با آرمین اذیت شدی آخه اینقدر آرمین شما رو زددددددددد قربونت بشم که اینقدر صبور بودی که هیچی نمیگفتی و فقط گریه میکردی و فدای مهربونیت بشم که اصلا جواب کتک ها رو نمیدادی از بس که خانمی شاینا میره افطاری ( شاینا و آرمین ) شاینا افطاری میده (شاینا و سبحان )   ...
2 مرداد 1392

کلاه کدخدا

مامانی یه نی نی داری که خیلی میدوستیش مامی جونی از سوریه خریده وقتی که هنوز شما نبودی و من و بابایی تازه نامزد بودیم ، الان شما عاشق این نی نی هستی و هر جا میری میخوای با خودت ببریش حتی وقتی میخوایم چند لحظه بریم بالا خونه مامی جونی حالا تصور کن من باید شما رو بغل کنم یا نی نی ( آخه نی نی اندازه خودته ) خلاصه بگذریم این نی نی قصه ما یه کلاه داره که شما اصرار داری بذاری رو سر خودت وقتی هم میذاری میشی عین دختر کدخدا هههههههههههههههههه   ...
2 مرداد 1392